دخترک بنفش پاییزی

دیروز،امروز،فردا....

دخترک بنفش پاییزی

دیروز،امروز،فردا....

تا حسش نرفته...

 


 

 

سلام به همهلبخند

یه آخر هفته ی زمستونی دیگه ، امیدوارم همه حال و روز و حسشون خوب باشه.

امروز اینجا هوا خوب و صاف و آفتابیه و منی که عاشق باروون و ابر هستم هم این هوای تمیز و قشنگ امروز رو هم  دوست دارم....خدارو شکر حالم بهتره، خیلی بهتر...

همراه با پسری که درحال سکسکه کردن ه نیشخند در خدمتتون هستم و گفتم این هفته همش بی انرژی و دوست نداشتنی بود پستام و امروز که حس بهتری دارم بیام و جبران مافات کنم.... این بچه ی ما بغیر از اسم خودش و لغب شازده کوچولو یه اسم دیگه هم داره که من از همون بار اولی که تو سونوگرافی دیدمش و اندازه نخود بود وداشت تو مونیتور سونوگرافیست بالا پایین می پرید، براش در نظر گرفتم و اونم "آقای سکسکه" هست!!! این هفته های آخری هر روز و اونم روزی چند بار ایشون سکسکشون می گیره و شیکم بنده و دل و روده هامم همراهش هی بالا پایین می پره!!! اخه بچه مگه مجبوری اون تو هی از اون مایع تو کیسه آب بخوری که هی سکسکه ات بگیره اونم هر بار اونقدر طولانی و خنده دارخنده خلاصه که بله آقای سکسکه هستن ایشون معرفی می کنم.... امشب مهمونی دعوتیم خونه جاری _ خواهر شوهر وسطی!!!! البته همسرش میشه دوست دوران قدیم پارتنر و همسن هستن و همونهایی هستن که پارسال آذر ماه من دعوتشون کرده بودم و برا اولین بار با خانواده خواهر شوهر اومدن خونمون و خیلی زن و شوهر خوب و گرمی بودن البته که ما از قبل همو میشناختیم ولی باهم رفت وآمد نداشتیم و گهگاهی تو دور همی ها و عروسی و مراسم های دیگه می دیدیم همو ولی من از همون پارسال از انرژی مثبت هر دوتاشون خوشم اومده بود و اونقدر بی غل و غش و خوب بودن که دوست داشتم باهاشون در ارتباط باشم، که بس که ما اهل رفت و آمدیم! بعد از یکسال و اندی بالاخره قرار شد اینبار ما بریم اونجا ؛ از شنبه که خواهر شوهر زنگ زد و گفت دعوت شدیم اونجا هی به پارتنر گفتم میخوایم بریم اونجا نباید هدیه ببریم؟ گفت نه یه جعبه شیرینی یا گل کفایت می کنه و لازم نیست و ... تا اینکه امروز صبح که رسیدم دم آفیس و داشتم پارک میکردم پارتنر تماس گرفت و گفت من یادم نبوده اینها تازه خونه خریدن و باید براشون هدیه ببریم!!! گفتم خب!!! الان؟ من از کجا هدیه بیارم؟؟؟ گفت عصر زودتر باهم بریم یه چیزی بخریم براشون و گفتم اوکی!!!!

راستش این ماه ما بدجوری تو فشار مالی هستیم، هنوز هم خیلی چیزایی که دوست داشتم برا نی نی تهیه کنم رو نتونستم ، چون هم حقوق پارتنر در حالت عادی فقط به خرج خودمون دوتا می رسید و این چند ماه خیلی هزینه متقبل شدیم و هم این که با اینکه من خودم کار می کنم ولی این یکی دوماهی هم بازار شل بوده و هم من خیلی ساعت کاریمو کمتر کردم و زیاد نیومدم سر کار و هم اینکه قبلش ماه محرم بوده و الانم پروژه های سنگین قبول نمی کنم و کارای سبک رو که بهم فشار نیاره می پذیرم و یه دلیل گنده دیگش هم اینه که شغل دوم پارتنر خیلی افت داشته و بخاطر جابجایی که 5-6 ماه قبل انجام داده و منطقه کاریش عوض شده خیلی خیلی از مشتری هاش کاسته شده و حالا هر چی که در میاره از کار دومش رو باید از جیب هم بزاره روش و هزینه هاشو پرداخت کنه... خیلی تو فکرشه که حق امتیاز این دفترش رو بفروشه که لا اقل این بار از رو دوشش برداشته بشه که البته هنوز خریدار مناسب پیدا نکرده... ولی بازم با همه این فشار ها و داستان ها و با همه خسته شدن ها و حساب کتاب کردن ها من امیدم به خداست و می دونم خودش حواسش بهمون هست و مواظبمونه واینکه سلامت و جوانیم و می تونیم کار کنیم خدارو بارها و بارها شاکرم یه وقتایی پارتنر خیلی بهش فشار میاد و ناراحت می شه و از رو ناراحتی ممکنه یه وقتایی به انرژی منفی هایی بفرسته یا خدای نکرده بدون منظور و بی اراده ناشکری کنه ولی من بهش می گم اینطوری نگو و اینطوری نیست و وضعمون اونقدرهم بد نیست و خدارو شکر که همینقدر هم داریم و سعی می کنم از اون حالت درش بیارم... بگذریم،

دو روز قبل هم صبح با دوست جان (قلوی سابق) قرار گذاشتیم و رفتیم صبانه یه کافه جدید وخیلی خوب بود گرچه من زیاد نتونستم بخورم ولی کلا از برنامه صبحانه بیرون از خونه خیلی خیلی استقبال می کنم و دوست دارم که صبحمو با دوستان یا عزیزانم شروع کنم و حال خوبی بهم می ده، بعد از اونم باید می رفتم اداره تامین اجتماعی کمیسیون پزشکی بهم نوبت داده بود که بررسی کنن و ببینن درخواستمو برای مرخصی استعلاجی قبول می کنن یا نه و که اونم بعد صبانه با پارتنر قرار گذاشتیم و رفتیم و بعد از بیشتر از یکساعت و نیم معطلی نوبتمون شد و مدارک رو دادم و گفتن هفته آینده جواب می دن و بعد هم رفتم خونه دوستم که نی نی شو ببینم و منتظر بشم تا اداره پارتنر تموم بشه و باهم برگردیم شهر خودمون وناهار هم از رستوران خورشت آلو زرشک خریدیم که خیلی خوب و خوشمزه بود ، البته من خیلی کم خوردم ازش چون غذاهای بیرون خیلی خیلی چربه و روغن داره و من دوست ندارم اصلا اون همه چربی رو...

دیروز ظهر که از آفیس برگشتم خونه خیلی خسته و گرسنه بودم ولی دو سه روز بود که عدس رو آماده کرده بودم و دلم یه عدس پلوی حسابی با ته دیگ می خواست! البته ترجیح می دادم یکی (متلا مامانم!) آمادش می کرد و من فقط می لنبوندم! ولی حیف که مامی هفته دیگه می رسه و بنده هم بغیر از مدل عدس پلوی خودم و مامانم مال کس دیگه ای رو قبول ندارمقهر هیچکی نمی تونه به اندازه مامان خوب درستش کنه با اون ته دیگ حسابیییییی وای دلم ضفف رفت! خلاصه که همونطور رسیده نرسیده سریع عدس رو تفت دادم با ادویه و برنج رو شستم و قاطیش کردم و کته عدس پلو رو بار گذاشتم ، گوشت رو هم از قبل پخته بودم و دیگه نزدیکای آماده شدن ناهار با کشمش و کره تفت دادم و منتظر پارتنر شدم! البته که پارتنر هر چی من درست کنم دوست داره و میخوره ولی بقول خودش فوریت اون ، پلوی ساده هست با کشمش و یا عدس پلو با گوشت چرخ کرده(که من اصلا نمی پسندم !!) و دیروز هم تا اینا رو دید گفت پلوی ساده!!! گفتم تو یخچال هست اگه میخواهی گرم کن بخور ولی از ته دیگ عدس پلو دیگه خبری نیست و همش مال خودمه شیطان همون موقع هم برای تضعیف روحیه اش یه تیکه گنده و برشته از ته دیگ رو برا خودم کشیدم و دیگه تا اونو  دید غلاف کردخنده با مظلومیت گفت نهههههههه من اینم دوس دارم هیپنوتیزم!فقط گفتم که اون مدلی بیشتر می پسندم!!!! خجالتهیچی دیگه خدارو شکر این برنامه ی "جو فراست" خیلی نکته های خوب و کلیدی آموزشی دارهنیشخند گرچه من خودم یه پا جو فراست هستم!!! ولی به شدت برنامشو دوست دارم و دنبال می کنم و به همه اونهایی هم که بچه دارن یا یه بچه بالقوه درون منزلشون می بینن ، پیشنهاد می کنم دیدنش رو چون واقعا عالیه!!!نیشخندزبان جواب می ده 100 درصد تضمینی! آخ جون بقیش مونده برم امروز بخورم! احساس می کنم ناهار دیروز اولین خوراکی بود که بعد از مدت ها تونستم به اندازه خودم بخورم و ازش لذت ببرم. حالا خوشحالم مامی چند روز دیگه می رسه و می دونم کلی چاق و چله میشیم از دستپخت خوبشششششششششششششششش، خدارو شکر ایشالا همه مامان ها صحیح و سلامت و قوی و با انرژی باشن و کانون خانواده با وجودشون نورانی و گرم باشه... الهی آمین...

 عصرش هم با پارتنر رفتم شهر دوست و همساده چون حوصله سر کار رفتن رو نداشتم، تو راه رفتم و از دفتر تیپاکس اون بسته که از چاپخونه تهران برام اومده بود رو گرفتم و کلی خوشحال شدم که چیزی که به مشتری برای دو سه هفته بعد قولش رو داده بودم ظرف سه روز آماده شد و رسید به دستم و کلی ذوق کردم براششششش، البته این ذوق موقع پرداخت مبلغ دفتر تیپاکس یکم کمرنگ شد!! برا یه بسته نیم کیلویی باید مبلغ تا 6 کیلو رو می پرداختم! خیلی هم از اون چیزی که فکر می کردم بیشتر بود و یکم حساب کتابم با مشتری رو با مشکل رو به رو می کرد ولی چون تجربه اولم بود، گفتم ایراد نداره و برای دفعه های بعدی حواسمو بیشتر جمع می کنم.... بعد هم رفتم یه سری کار چاپی داشتم انجام دادم و یه ترافیک خیلی عجیب و غریبی بود که اصلا فکرشم نمی کردم تو اون ساعت بخواد اونطوری باشه شهر و قفل باشه از ترافیک، با اینکه هوا سر و بارونی بود مردم اونقدر بیرون بودن فکر کنم از الان همه افتاده بودن دنبال کارهای عید و خرید و البته بیشتر مغازه ها حراج زده بودن ولی من که جیبم سوراخه و اصلا نمی تونم فکر کنم برم خرید برای خودم! خلاصه که امسال بر خلاف سال قبل که مامان یه چمدون پررررررررر فقط برای من لباس و کیف و کفش و لوازم آرایش و عطر آورده بود امسال نه تنها از اونها خبری نیست(بخاطر خریدای نی نی و هم اینکه برا مامان سخته دست تنها آوردن این همه بارررر پارسال هم چند صد یورو جریمه اضافه بار داد و امسال من التماس می کردم چیزی نخره برا هیچکدوممون!) بلکه هیچکدوم از لباسهای پارسالی که نصفشونم نپوشیدم اصلا، اندازم نیست!!!! و خودمم که پارسال راه به راه هی پالتو و مانتو خریدم و امسال هیچی هیچی نخریدم و کاملا ل.خ.ت تشریف دارمخنده حالا امیدوارم از زمانی که پسری میاد تا عید من یکم ابعادم کوچیکتر بشه بلکه یکی دوتا از لباسهایی که دارمو بتونم استفاده کنم ، اون همه قراره بیان خونمون دیدن پسری و هم اینکه ما باید بریم عید دیدنی و خلاصه داستانی هست این قضیه چاقی لاغری بنده!!!زبان چی داشتم می گفتم به کجا رسیدم!!! بعد از اینکه ماشینو بالاخره تو اون ترافیک گذاشتم تو پارکینگ، رفتم کارمو رسیدم می خواستم برم پیش داماد پارتنر برای پرده ، تصمیم گرفته بودم اگه بشه پرده پذیرایی رو بزنیم تو اتاق خوابمون و برای پذیرایی یه پرده ساده و روشن بگیریم چون الان من یه عالمه گل و گیاه دارم و اون بیچاره ها با اون پرده های خونه ی من که حتی کورسوی نوری رو هم ازش رد نمی کنه، هلاک میشدن و هم اینکه تا تابستون نیومده و آفتاب شدید نیست یکم نور بیاد تو خونه و تغییر تحول بشه برامون، دیگه اونقدرررر ترافیک بود که پشیمون شدم از رفتن اونجا و گفتم اگه بشه شب آخر وقت با خود پارتنر بریم پیش دامادش که پرده دوزی داره و پرده اتاق پسری هم آماده هست و باید بیان نصب و اینها رو هم سفارش بدم که یکدفعه همه باهم انجام بشه و سر ماشین رو کج کردم و رفتم خونه دوستم که اونو بگیرم باهم بریم بیرون، چون نی نی خواب بود گفتم میام بالا یه چایی می خورم پیشت و تو همین حین هم نی نی بیدار شد و هم اینکه پسردایی پارتنر بهم زنگ زد که کجایی ببینمت و می خواست بیاد شهر ما،که من گفتم من شهر شما هستم ، بابت حساب کتاب عکسهای عروسیش که یه مبلغی مونده بود و بهم نداده بود هنوز! اونقده خوشحال شدم وقتی زتگ زد و گفت کجایی، گفتم تو کجایی من میامممممنیشخند بعد دوساااال و نیم که از عروسیش می گذره بالاخره بختش باز شد و میخواد حساب رو تسویه کنه و با خودم گفتم تا پشیمون نشده بدوم برم ببینمش!!! البته که با دوستم اول بچه رو زدیم زیر بغلمون و رفتیم یه کاری داشتیم رسیدیم و پارتنر هم وسط راه بهمون ملحق شد و تو نگه داشتن نی نی کلی کمک کرد و کارو رسیدیم  و دوستمو رسوندیم خونه و بعد رفتیم در خونه پسردایی پارتنر و اونها هم میخواستن شام برن خونه دایی پارتنر و اونها رو گرفتیم بردیم دم خونه دایی پارتنر و دیگه همون موقع پسردایی تو ماشین دسته چک در آورد و گفتم تو میخواهی به من چک بدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ می کشمت!!! خندید گفت آره برای سه ماه دیگه! منم که بی اعصاب نزدیک بود همون جا شل و پلش کنم!!!! البته که گفت شوخی کرده برای شنبه هست، گفتم فقط مثل دفعه قبل حسابت خالی نباشه آبروی منو جلو مردم ببری!!! آخه اونبار چکشو خرج کرده بودم و نگو کسری موجودی داشته و اون بنده خدا هم که چکشو داده بودم بهش آشنا بوده و دو سه بار زنگ زد و با دو روز تاخیر برد نقدش کرد و یکم شوخی و جدی تو سر و کله هم زدیم و خلاصه یه چک به مبلغ مانده حسابش منهای صد هزار تومن!!! برام نوشت و قرار شد من دوباره فاکتورش رو چک کنم و ریز حسابشو بهش بگم تا بقیش هر چی مونده رو بده !!! بهمین مناسبت هم شام پارتنر رو دعوت کردم کباب!!!! یعنی خداییش بعد این همه مدت باید برای گرفتن پولم سور می دادم!!!!! خیلی خنده داره ، همش خدارو شکر میکنم که مشتری های دیگه اینطوری نیستن فکر کن هر چی آشنا و فامیل پارتنر اومدن پیشم همین بلا رو سر حساب و کتاب سر من آوردن و کاری کردن که من پشت دستمو داغ کردم دیگه براشون کاری انجام بدم! بعد از اونم رفتیم و برا پذیرایی پرده سفارش دادیم و شام خوردیم و اومدیم خونه خسته و کوفته و وسط دیدن سریال من خوابم برد و البته که اومدم بخوابم سر جام ولی تا صبح خیلی خیلی سخت خوابیدم  و اذیت شدم و صبح هم با بدن درد و درد قفسه سینه بیدار شدم و اومدم سر کار... 

خب دیگه ظهر شده من برم خونه و عصر هم نمیام سر کار!

آخر هفته ی خوبی داشته باشید همگی. ممنون از دعا ها و کامنت های محبت آمیز این چند وقتتون و مرسی از انرژی مثبت هایی که تاثیرش رو بوضوح دیدم تو این یکی دو روزه و خدارو شکر که حواسش بهمون هست و نا امیدومون نمی کنه. دوستتون دارم. روز خوشقلب

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.