دخترک بنفش پاییزی

دیروز،امروز،فردا....

دخترک بنفش پاییزی

دیروز،امروز،فردا....

آخرین دوتایی گردی ها!!!



 

سلام

صبح یکشنبه بخیر،برا من این روزا ساعت 10 صبح هم انگاری کله سحر حساب میشه.. با شب نخوابی ها و کمردرد های فراوان و مثل مامان بزرگ ها دولا راه رفتن با یه دست به کمر بودن! ولی خب من این کمر درد رو قبلا هم داشتم درسته به این وسعت نبود و این همه مدت هم ادامه نداشت ولی از اونجا که نابرده رنج! گنج میسر نمی شود!!! نمیخوام خیلی بندازمش گردن پسرک!

الانم کلی بند و بساط امتحان جلو روم بازه و کلی کار هست که صدا میکند مرا! ولی چون دیروز خیلی حس نوشتن داشتم و نشد که بنویسم گفتم امروز بیام گفتنی ها رو بگم و برم!

پنجشنبه شب با پارتنر زودتر جمع کردیم رفتیم شهر دوست و همسایه دنبال کارامون برای اپن هالوژن میخواستیم چون چراغ هالوژن قبلی اش یکسالی میشد سوخته بود و درست هم نمی شد و ماهم خیلی دوستش داشتیم ولی نمیشد باید عوضش میکردیم رفتیم دوتا هالوژن خریدیم و دیوارکوب بالای آینه ی روشویی هم همزمان خراب شده بود و دستشویی مون دیگه خیلی تاریک و رمانتیک بود باید با شمع می رفتیم و برا اونم یه دیوارک.بالا آینه ای خریدیم و چند تا لامپ و آنتن و این داستانا بعد هم من همون روز نگین انگشترم رو که روز تولدم تو کافی شاپی که توش تولد گرفته بودن برام گم شده بود رو تو جیب پشت کیفم پیدا کردم!!!!تعجبتعجبتعجب این در صورتیه که تو تمام این یکماه و ده روز همش دلم پیشش بود و حتی بردم همونجا که انگشترمو خریدم گفتم برام سغارش بده سنگ نگینش رو برش بدن و یه ماه بود که اونم خبری نشده بود ازش!! چند بار رفتم همون کافی شاپه هر بار یاداوری کردم که پیدا شد بهم خبر بدید و ... حالا همون پنجشنبه صبح که طبق معمول هر روز دستمو بردم تو جیب پشتی کیفم که گوشیمو بزارم توش دستم به یه چیزی خورد و درش آوردم دیدم نگین انگشترمه وای خیلی خیلی خوشحال شدم دقیقا همون لحظه یاد این مثل "مال حلال گم نمیشه " افتادم و خدارو شکر کردم...همون پنجشنبه رفتیم و دادم همونجا برام نگینش رو سوار انگشترم کرد و کلی ذوقیده شدم، بعدم یکم دور زدیم ، یه چتر هم اول پاییز برا پارتنر خریده بودم از اینا که اتوماتیک تاشو هستن و جمع و جورن برای روزهایی که ماشین نداره و بارونیه که با اولین بار استفاده یکی از بازوهاش شکست و چون گارانتی داشت بردم پس دادم و گفت باید صبر کنی شرکت یکی دیگه بفرسته و این قضیه مال حدود دوماه قبله هر بار رفتم گفت نیومده آخر هفته، اول هفته و ... دیگه همون پنجشنبه آخر شب بود دیدیم اینجا بازه زودی رفتم گفتم اومد بالاخره؟ گفت نه ولی مشکی اش هست اگه میخوای بردار! آخه اونی که من خریده بودم یه نسکافه ای خوشرنگ بودو همونو میخواستم که دیگه دیدم این بیارش نیست و زمستونم تموم شد! همون مشکی رو برداشتم و اومدم! بعد هم رفتیم شام کباب زدیم بر بدن چون پارتنر کباب دوسته!!! دیگه اینبار بخاطر اون رفتیم کباب خوردیم و حال دادیم بهش! و چون تولد همسر دوستمون بود و یهوویی تصمیم گرفتیم بریم اونجا شب نشینی دیگه از آخرین شیرینی فروشی شهرمون که اون موقع شب باز بود یکم شیرینی های خوشمزه و چررررب! خریدیم و رفتیم خونشون نی نی بازی!!! دیگه از حدود 10 تا یک شب نشستیم و هی چایی خوردیم و نی نی بازی و به امید اینکه نی نی بخوابه ما بریم خونمون که نی نی پا به پای ما شیطونی کرد و بهمون حال داد اونقدر خوش اخلاق و پایه بود! وای خدا از این نی نی خوشمزه بامزه خوش اخلاقا نصیب همه بکنه! بعدم نصفه شب اومدیم خونه یکم فیلم دیدیم و خوابیدیم تا ساعت 9 صبح روز بعد! مثلا قرار بود جمعه صبانه رو بریم بیرون طبق روال قبلی تا پسری نیومده یکم به خودمون حال بدیم که همون سر صبحی، وقتی که آماده شده بودیم داشتیم از در میرفتیم بیرون سر یه چیز مسخره باهم بحثمون شد و منم لج کردم گفتم نمیام و لباسامو در آوردم و پارتنر هم که تو هر چی کم بیاره تو لج بازی استاد همس از خدا خواسته اونم همین کارو کرد! خیلی حالم گرفته شد سر صبح روز جمعه اینطوری! و تا ساعت 11 و خرده ای هم روده کوچیکه داشت روده بزرگه رو می خورد ولی من تو اتاق دراز کشیده بودم و صبانه هم نخوردم و بعد دیدم تا کی خودمو حبس کنم پاشدم رفتم تنهایی صبانه خوردم و یه چیزی هم برای ناهار گذاشتم بپزه و بعد یه ساعت هم با پارتنر نسبتا! آشتی کردیم!!! البته تا غروب چند باری هی تو سر و کول هم زدیم! و من دیگه از عصر که پارتنر خوابیده بود و من بیدار بود حالم کم کم بد شد، نمی دونم واسه هورمونام بود یا واسه تو خونه موندنه.. یعنی یه حال بدی که خدا برای هیچکس نیاره.. نه حوصله خودمو داشتم نه هیچکس دیگه رو نه میخواستم بمونم خونه نه میخواستم برم بیرون نه میخواستم پارتنر رو ببینم نه نبینم! نه مهمونی دلم میخواست نه تنهایی، یه بغض گنده کرده بودم و هی چشام پر اشک میشد و دلم برای خودم(دقیقا چه چیز خودم نمیدونم!) می سوخت...

البته قبلش با یکی از دوستای همکلاسیم در مورد امتحانا و پایان نامه و این داستانا تو تلگرام حرف زده بودم و الان که فکر میکنم استرس اونها هم بود که حالمو اینطور بهم ریخته بود...هر چی پارتنر اومد بالای سرم گفت چته ، پاشو بریم بیرون دور بزنیم، بریم فیلم بخریم بیایم خونه ببینیم، بریم قدم بزنیم و هر چی گفت من گفتم نه واقعا نمی تونم.... تا اینکه بالاخره داداشه زنگ زد گفت برنامتون چیه و میاید شب بریم بیرون کافه ای جایی و ؟ گفتم باشه و آماده شدیم ولی تا اومد دم در که باهم بریم من دیدم کیک هم خریده گفتم چه کاریه بیاید بریم بالا (با دوستش بود)من نسکافه درست میکنم تو خونه با کیک میخوریم دیگه بیخودی نریم کافه منم حالشو ندارم و خلاصه موافقت شد و اومدن بالا و منم کادوی تولدشو دادم (البته تولدش 20 بهمنه ولی از بچگی 10 بهمن مهمونی و تولد بازی میکردیم! نمیدونم چرا؟؟؟)و نسکافه خوشمزه ی ویولاپز! درست کردم و با کیک زدیم بر بدن و اونام تا ساعت 10 وخرده ای بودن و رفتن و من حالم خیلی بهتر شده بود شکر خدا...

 

دیروز کلی بارون اومد و خیلی هوا باحال و زمستونی بود... بارون و صدای دلنشینش و هوای تمیز... خدارو شکر... منم حال کردم، گرچه تو اون هوا خبری از مشتری و پول نیود ولی اون هوا برکت بود...  غروبی داشتم ایمیل می فرستادم که دیدم از ایران کنسرت خبرنامه ش اومده و زده برای 19 دی ماه محسن یگانه جان اینورا کنسرت داره و من در کسری از ثانیه عنان از کف بدادم و زنگ زدم دوست جان ببینم همونطور که پنجشنبه که باهم بودیم و حرفش بود پایه هستن بیان کنسرت که چند دقیقه بعد خبر داد نمیاد و زنگ زدم پارتنر جان و گفتم کنسرته و گفت بگیر بلیطشو و من هم در کسری از ثانیه خریدم!!! و کلی هم مشعوفم! وای یادش بخیر کنسرت امسال تو عیدش که خیلی باحال بود و من خیلی دوست داشتم گرچه کلی تو ترافیک عید موندیم و کنسرت هم کلی دیرتر از اون زمان که باید شروع شد و تازه شانس آورده بودیم که ردیف 9-10 بودیم وگرنه تو سالنی که شاید بیشتر از 1000 نفر بودن و اون پشتی ها اصلا نمیدونم تمام اون دو ساعت چی می دیدن! در کل اینبار هم می ریم و امیدوارم که خوبتر از بار قبل باشه، و مطمئنن اینبار کنسرت رفتن ما آخرین باری هست که نی نی هنوز نیومده... اینبار اگه بخاطر اومدن نی نی و مشغله های بعدش نبود واینکه معلوم نیست دفعه ی بعدی کی میتونه باشه این موقعیت پیش میاد که بتونیم دوتایی بریم کنسرت ، شاید تو این شرایط مالی تصمیم نمی گرفتم بریم کنسرت ولی از نظر روحی و برای تنوع واثعا لازم داریم این مدت که اصلا حتی نتونستم یه پیاده روی درست و حسابی برم بخاطر شرایطم چه برسه به یه مسافرت دیگه حداقل اینو می تونم برای خودم داشته باشم و امیدوارم که همه بتونن از این دلخوشی ها کوچیک برای خودشون بوجود بیارن...

-امروز صبح که هوا هنوز تاریک بود و پارتنر داشت از در می رفت بیرون،بیدار شدم ولی اصلا نمی تونستم پاشم از جام و اتاق هم خیلی تاریک بود وانگار هنوز صبح نشده بود... هوا ابری و پرده های اتاقمون هم ضحیم_ ضخیم.. گرچه بازم نتونستم بخوابم ولی چشمامو بستم و یکم چرت زدم تا هوا روشن شد و چشمم افتاد به دراور روبروی تخت،یعنی درست جلو روم، دیدم پارتنر عروسک پولیشی خرسی فرفری رو که برای پسرک خریده بودیم و جاش رو دراور تو راهروی اتاق خوابامون بود رو گذاشته روبروم ، دقیقا رو به من... ای جانم... چهار زانو نشسته و داره منو نیگا می کنه... یکم بعدش که زنگ زد گفتم تو گذاشتیش اینجا؟ گفت آره دیشب که تاریک بود موقع خواب آوردمش پیشت که مواظب هم باشید و صبح تنها نباشی بیدار میشی، اونم نترسه تنهایی... وای خدایا اونقدر کله قند تو دلم آب شد، خیلی حس بامزه ای بود... انگار واقعا سه نفر شدیم....

ایشون هستن! عشق من! اولین اسباب بازی نی نیمون و فعلا تنها اسباب بازی و محبوب ترین اسباب بازی من و باباش! از دیجی جون هم سپاسگزایم!

نظرات 2 + ارسال نظر
دختربنفش دوشنبه 21 دی 1394 ساعت 10:57 http://marlad.blogfa.com/

چرا نمیتونم نظر بزارم

عزیزم نظرت میاد والاااا

ش جمعه 18 دی 1394 ساعت 02:54

کدوم شهری؟ ایرانی؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.