دخترک بنفش پاییزی

دیروز،امروز،فردا....

دخترک بنفش پاییزی

دیروز،امروز،فردا....

روزگار دانشجویی و ...



از صبح هی می خوام بنویسم ولی حسش هی می ره و هی میادابله

خوبیش اینه الان بعد از دادن دوتا امتحان تئوری به حد مکفی فراغ بال دارم! البته تا قبل از 7 بهمن که ژوژمان درس آخرمونه که اونم 4 واحدیه و تا قبل از 15 بهمن که باید پروپوزال رو تحویل بدیم که تصویبش بکنن!!!

دیروز هم بعد امتحان با استادمون و بچه ها عکس گرفتیم جهت ثبت در خاطرات که اتفاقا عکسهای خوبی هم شد و عوض اون عکسهایی که من اصلا توشون نبودم در اومد و الان کلی عکس دارم از دوران ارشدم!

دیگه دیروز بعد اون امتحان ترسناک که خدارو شکر به خیر گذشت اونقدر حس انرژی و سبکبالی داشتیم که بعدش با بچه ها رفتیم کافه رستوران و یه سری ناهار سفارش دادن و ما هم از کافی شاپش لته دارچینی و کیک و یه سری چیزهای دیگه سفارش دادیم 15 نفر بودیم و کلی هم عکس اونجا گرفیتم و در واقع آخرین عکسهای دور همی و دست جمعی چون برای 7 بهمن احتمالا نصف این بچه ها هم برای تحویل کار نمیان و دیگه دور هم جمع نمیشیم و بعد از اونم دیگه غروب بود که راه افتادیم سمت شهر و دیار خودمون و پارتنر خونه بود و میخواست بره شهر دوست و همساده سر کار! منم گفتم من تا نیم ساعت دیگه میرسم صبر کن با هم بریم!!! یکم کار داشتم اونجا ولی تا برسم 50 دقیقه طول کشید! نمیدونم چرا واقعا؟؟؟؟ تو این حین هم کلی با دوستم حرف داشتیم و باهم حرف زدیم و این وسط ها هم منشی دکتر زنانم تماس گرفت و گفت برای فردا که نوبت داشتم اون ساعت خانوم دکتر نیست و یک ساعت و نیم بعدش بیام که گفتم دستت درد نکنه! من وسط کارم اون زمان و نمی تونم ول کنم بیاد باشه خودم باهات یه روز و ساعت دیگه رو هماهنگ میکنم . بعد هم که با تاخیر رسیدم خونه و دیدم پارتنر یکم شاکیه که چقدر طول کشید تا بیایی و من الان دیگه دیره که برم سر کارم و نمیرم! گفتم اصلا راه نداره باید بریم! من یسری کار دارم که میخوام برسم! و بعد از مقادیری غر زدن قبول کرد بعدش بهش گفتم برنامه فردا دکتر کنسل شده و یهو به ذهنم رسید زنگ بزنم به منشی ببینم اگه الان میشه بجا فردا الان برم! زنگ زدم و گفت اگه سریع می تونی بیایی، گفتم 10 دقیقه دیگه اونجام!(آخه مطب نزدیکه خونمونه تقریبا 600-700 متر فاصله داره! ) دیگه دوییدم لباسامو عوض کردم و دوتایی پریدیم بیرون خونه و چون تو خیابونشون جای پارک نداره، پارتنر منو سر خیابون پیاده کرد تا بره جای پارک پیدا کنه و من برا اینکه دیر نشه تقریبا به حالت دو!! داشتم می رفتم سمت ساختمون پزشکان!!! یعنی بعد از چند تا جهش! یادم اومد من باید یواش و متین قدم بر دارم! دیگه با متانت رو دور تند رفتم تو مطب و منشی با نیش باز از خوشحالی گفت وای چه خوش قول!!! (حالا در وصف خنگی این منشی بماند که چقدر دارم که بگم! اونقدر منو حرص داد سر یه گواهی و خنگگگ بازی در آورد که نگو ولی الان حوصلشو ندارم بخوام بگم و دوباره یادم بیاد مردم چقدر IQ پایین هستن و این خنگ بودنشون هیچ ربطی به زبون داشتن و تر و تمیز و امروزی بودنشون نداره!!!! نمونش شاگرد خودم که ردش کردم نمونه امروزی یه آدم کند و خنگ بود! ) بعد هم که پارتنر رسید و با هم رفتیم پیش خانوم دکی و یکم سوال و بعد هم معاینه پسری و ضربان قلب و چند تا سوال که در مورد واکسنایی که نزده بودم که گفت باید بری واکسن کزاز بزنی و چند تا سوال دیگه و بعد هم که پارتنر تاریخ ازش پرسید گفت که 3 اسفند! وای فکرشو بکن! البته که نمیشه یه تاریخ خیلی قاطعانه داد ولی اگه خدا بخواد و همه چیز رو روال پیش بره میشه همون موقع ، بعد هم که پسر جانمان کلا تو پهلوی سمت راست بنده جا خوش کرده و از اون ور دل هم نمی کنه! راستی برای هفته بعد نوبت سونو گرفتم و باید بریم ببینیم نی نی مون ابعادش چقدری شده!!!! وای فکر کن اینها رو می نویسم ولی باورم نمیشه که سرح حال خودمه! منم؟؟؟ انگار دارم گزارش عملکرد و زندگی یکی دیگه رو می نگارم!!! کلا هنوز باورم نمیشه! یعنی همه این چیزا واقعیه؟ پارتنر که از شدت هیجانشه فکر کنم! تو سه شب، دو شبش رو خواب دید پسری دنیا اومده! من که هنوز خوابشم رو ندیدمخیال باطل جالب اینکه اصلا نمی تونم تصورش کنم و دلمم نمیخواد تصورش کنم... 

دیگه بعدش رفتیم شهر دوست و همساده و از فروشگاه تاچ که آف زده بود یه بالشت نوزادی آنتی باکتریال خریدیم و قبلش هم رفتیم پیش داماد پارتنر و بالاخره پرده اتاق شازده رو سفارش دادیم که گفت هفته دیگه میاد، بعد هم که زنگ زدن و بهمون گفتن تشکش رو که سفارش داده بودیم آمادست و رفتیم گرفتیمش و من یه سر رفتم پیش دوستم و ازش عکسهایی که برای پروژه ام باهم گرفته بودیم رو گرفتم و بعد هم پارتنر رو بستنی قیفی خوشمزه یه جای معروف شهر مهمون کردم و بعد هم جمع کردیم اومدیم خونمون!!! یعنی پارتنر می گفت تو زنده ای؟ واقعا از صب بیرونی خسته نشدی؟تعجبتعجب میگفتم نه بریم به کارامون برسیم میگفت خجالت هم نمی کشی!شیطانقهر خب الان که فکر می کنم برا خودمم عجیب بود اونقدر انرژی این در حالیه که یکشنبه که با پارتنر رفته بودم امتحان بدم و بعدش هم بلافاصله با هم برگشته بودیم داغووووون بودیم هر دوتامون! حالا دیروز چند ساعت بعد امتحان با بچه ها رفتیم کافه و حرف و بعد هم نرسیده بدون اینکه یک ثانیه بشینم دوییدم رفتم دکتر و بعد شهر دوست و همسایه و بازم انرژی داشتم! قدرت خداست دیگه! روحیه آدم که مثبت باشه و بار منفی رو  خودت حس نکنی انگار انرژی ات هم بطرز غریبی زیاد میشه!متفکر تازه بعدش نشستیم شهرزاد 13 رو دیدیم!!! وای خیلی خوب بود! یعنی همون موقع که تموم شد میخواستم زنگ بزنم به دوستم باهاش در مورد سریال حرف بزنم... اونقده حس خوبیه میشینیم نقدش میکنیم و اونجاهایی که بنظرمون جالبتر بوده رو بولدش میکنیم و یکم داسوزی میکنیم و یکم هم اون وسطا قروبون صدقه عناصر خوشتیپ_ می رویم!!!خجالتخجالتخجالت البته که من اکثر وقتا وسطای فیلم و سریال دیدن هم عنان اختیار از کف می دم و جلو پارتنر این حرکات ناموزون و اشاره به جذابیت ها می نمایم!!! مقلا دیشب اونجایی که پدره دست پسرش رو گرفته بود ببره با واقعیت تلخ اشتباهش روبه روش کنه... اونجایی که خود پدره هم داغون می زد از اشتباه و ناراحتی پسرش و اونجایی که در عین اقتدار و جذبه پدرانه اش دستش رو گداشت رو شونه پسرش و گفت به کاهدون زدی -فرهاد!!! اونقده دوست داشتم باباهه رو بغل کنم بگم چقد بابای خوب و با احساس و با جذبه و خوشتیپی هستی، کاش من دخترت بودم!!! چند بار هم به پارتنر اشاره کردم وااااااااااااای ببین چه بابای خوبیه چقدر مرده چقدر ال و بل و اینا... بعد پارتنر اون موقع چیزی نگفت ولی اونجا که مامانه رو نشون داد که مچ شاگرد شوهرش رو گرفته بود که داشت مخ دخترش رو می زد و با جارو دسته دار چند با کوبود تو سر و کله اون پسره پارتنر گفت ببین مامانش هم چقده خوبه! یاد بگیررررررررخندهخندهقهقهه وای ترکیده بودم از خنده گفتم من که در این زمینه ها خیلی بهتر از این مامانه می تونم عملکرد داشته باشم!!( از بس بهم مبگه تو خشنی بچه رو می کشی!) هیچی دیگه مثلا اومد تلافی کنه حال منو بگیره ولی خداییش خیلی خنده دار بود مقایسش!!نیشخند

دیگه اینکه این آخر هفته بشغل محترم لباس نی نی شستن مشغول خواهم بودبغل.. اگه تجربه ای در این زمینه دارین بهم بدین چون میترسم لباساش رنگ و روشون بره. البته مایع شستشوی مخصوص لباس نوزاد خریدم ولی با ماشین میخوام بشورم می ترسم زیاد بشوره رنگ لباساش بره یا از فرم بیافته!

×راستی دیشب که گوشی دستم بود و داشتم وبلاگ بازی می کردم یهو پارتنر اومد بالا سرم که سر از کارم در بیاره( کاری که معمولا نمی کنه و فقط به نیت شوخی یا گیر دادن گاهی انجام میده!) بعد من هم تو وبلاگ خودم بودم و سریع بستمش و حالا پارتنر گیر داد که چی می خوندی! البته می دونه که من 100 ساله وبلاگ دارم ولی خب هیچ وقت نشون نداد که می خوندش یا نهف در کل تو این سالها زیاد حرفش نشد ولی دیشب که گفتم وبلاگ خودم باز بود و بستمش گفت همون دخترک _ بنفش ؟؟؟ گفت بده میخوام بخونمش و من ندادم گفت الان خودم می رم پیداش می کنم و می خونم! راستش اصلا حس خوبی نداشتم و گفتم اگرم میخوای بخونی بی زحمت یه وقت باشه که من نباشم!!!! در هر صورت امیدوارم خوندیش هم به روم نیاری چون دوست ندارم حس کنم تحت نظر هستم! قهر

مواظب خودتون باشید و آخر هفته ی خوبی  در کنار عزیزانتون داشته باشید قلب

نظرات 1 + ارسال نظر
دختربنفش پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 12:07 http://marlad.blogfa.com/

ایول چه مامان فعالی .چه بدموقع امتحانات و پروپوزالت با ماههای آخر بارداریت یکی شده ولی خیلی پرانرژی و اکتیوی .بزنم به تخته .چه حسای باحالی داری در رابطه با نی نیت .ایشالا سالم باشین هرسه

سلام عزیزم واقعا اینطوری بنظر میرسه؟ خدارو شکر که اونطور که خودم فکر می کردم بیحال و کلافه بنظر نمیام

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.