دخترک بنفش پاییزی

دیروز،امروز،فردا....

دخترک بنفش پاییزی

دیروز،امروز،فردا....

امروز ، آخر پاییزه....


صبح ساعت 6ونیم هفت با گلودرد بیدار شدم!


دیدم پنجره بالای سرمون از این سر تا اون سرش کاملا بازه! از دست گل های پارتنر بود!!!! چون بعد 6 سال امسال به مناسبت ورود شازده کوچولومون بالاخره رادیاتور این اتاقو تعمیر کردیم که البته اون داستان های هم پیش اومد و اتاقامونم آب برداشت و این رادایتورم چون خودمون آخر ریفش کردیم از ترس اینکه دوباره آب بده یا خراب بشه به درجه کم و زیادیش دست نمی زنیم و همینطوری می زاریم باز باشه(حتی اگه از گرما خفمون کنه!) برا همینم یه وقتایی که گرممنون میشه پنجره بالای سرمونو باز می کنیم و احتمالا دیشبم پارتنر باز کرده پنجره رو ولی چون پردمون ضخیمه متوجه نشدیم و باد زده به کله من بدبخت و سینوس هام به ... رفته! بعدشم دیدم سرمم درد میکنه و گلوم ملتهبه! یعنی این همه لباس پوشیدن و مواظبت کردن اینکه سرما نخوردم پهلوها و شکمم سرما نبینه همشششش کششششششک شد رفت! 


دیگه تا ظهر همینطور حالم بدتر می شد و فقط تونستم یکم آبلیمو تازه و عسل بخورم و یه لیمو شیرینم خوردم و تا ظهر که پارتنر بیاد تو تخت دراز کشیدم. حتی نا نداشتم ناهار آماده کنم و فکر می کردم که پارتنر هم ناهار نمیاد چون پدرش از صبح قرار بود چشماش جراحی بشه که وقتی ساعت 3 اومد گفت هنوز عمل نشده و دکتر سرش شلوغ بوده و چند دقیقه قبل هم که خواهر بزرگه پارتنر زنگ زد گفت ساعت 5 تازه بردنش اتاق عمل! حالا بنده خدا از ساعت 10 صبح بیمارستانه ناشتا! الان که اینا رو می نویسم یاد زن داداش طفلی آشتی می افتم که کارش همین مدلی شد.. واقعا دکتر خوب و دلسوز و متعهد هم کیمیا شده... خدا بهمون رحم کنه...


تنها خوبی امروز هم این بود که کلی تو دیجی کالا چرخ زدم و بازم گول منو خورد و هی تیکه تیکه چیز سفارش دادم و بعد هم  با مامان یه دل سییییییییییییر بعد مدتها حرف زدم اونم یه دور با وا.یبر خدا بیامرز که نمی دونم چرا امروز اینقدر بهمون حال داد و با کیفیت ارتباط رو برقرار می کرد و بعد هم به اصرار مامان که میگفت می خوام ببینمت و دلم تنگ شده و این حرف ها ایمو رو نصب کردم و با اون قیافه ی داغوووووون تصویری همو زیارت کردیم و ....بعدش مامانم گفت که برای امروز برنامه ای نداره و تنهاست و منم گفته بودم حال ندارم و پارتنر هم درگیر باباشه احتمالا نریم مهمونی خونه دایی بزرگه پارتنر که همه دعوتیم  و بعد هم که فهمید مریض شدم اونقدر قربون صدقه نی نی نوه ی نیومده اش رفت و قربون دست و پاها و ک.و.ن سفیدشنیشخندخجالت رفت که هم خندم گرفته بود و هم گریم! اینکه این نی نی نیومده و ندیده اینقدر عزیز شده.. یه جورایی به قلبم بد جوری چنگ زد.. یاد وابستگی و یاد بچگی های داداش خدا بیامرزم و معصومیت بچه ها افتادم و اینکه مامانم چقدررررررررر دلش به این کوچولو خوش شده.... یه جورایی قلبم فشرده شد و الانم که باز بغض کردم و اشکم در اومد.... امیدوارم خدا بیشتر بهمون توجه کنه و نگاه مهربون و دست حمایتگرش رو از دورمون بر نداره و کمبود های عاطفی و ناراحتی هامون با اومدن این فرشته کوچولوی بی گناه کمرنگ بشه و پیوند بین اعضای خانواده محکم تر بشه....آمین...

 

 

 

 

- چیزای دیگه هم که دوست داشتم بنویسم این بود که دیشب بعد کار موقع برگشت به خونه با پارتنر رفتیم دم فروشگاه برادر کوچیکه که بصورت غیر رسمی افتتاحیش دیروز بود ولی چون ما یهو تصمیم گرفتیم بریم نشد براش کادو ببرم و یه ساعتی سر پا بودیم و یه سری نظرات کارشناسانه دادیم و بعد یکم خرید کردیم ازشون و چون خیلی سرد بود و اونجا هم جای نشستن نداشت اومدیم خونه ولی من از زانو درد و کف پا درد تا صب مردم!!! 


- امروزم وسطای بی حالی و درازکش بودنهام با دوستم که کیشه صحبت می کردیم تو تلگرام و امروز منتظر جواب سفا.رت بود که ببینه به خودش و دخترش و شوهرش ویزا می دن این تعطیلات برن پیش مامانش اتریش یا نه و همینطور با هم حرف می زدیم و منم یکم خرده فرمایش داشتم که قرار بود از اونجا برام بخره بفرسته خواهرش بیاره شما.ل برام و بعد نیم ساعت زودتر از زمانی که باید جوابو گرفت و گفت ویزاهامون اومد و کلی دوتایی خوشحالی کردیم و می دونم این قضیه خیلی براشون حیاتی بود چون دخترش که بیست و یکی دو ساله هست می خواد بمونه اونجا پیش مادر بزرگش و بر نگرده و اونجا یه زندگی جدید درست کنه... البته داستان این دوستم و زندگیش خیلی طولانی و پر پیچ و خمه و اینجا جای گفتنش نیست ولی از اونجایی که وقتی بچه ها خیلی کوچیک بودن اینها تونسته بودن جواب مثبت اقامت اون کشور رو بگیرن ولی بعدش بنا به دلایل خانوادگی اقامت رو ملغی کردن خودشون و برگشتن ایران و حالا ممکنه دخترش بتونه از این طریق بمونه اونجا و امیدوارم که کارشون درست بشه و هر چی خیره براشون پیش بیاد....


دیگه امروزم که روز آخر پاییزه و پاییز امسالم تموم شد و اینطوری بر ما گذشت...

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.