دخترک بنفش پاییزی

دیروز،امروز،فردا....

دخترک بنفش پاییزی

دیروز،امروز،فردا....

شنبه اول هفته....



آخ جون امروز میخوایم بریم کنسرتتتتتتتتتتتتتف هوراااا تو این صبح شنبه که معمولا انرژی ندارم ، این لااقل یه دلخوشیه برا خودش...

دیشب تا صب داشتم خواب های خیلی بدی میدیدم الان که فکر می کنم موضوعش یادمه ولی اصلا یادم نیست با کی ها درگیر بودم تو خواب و اونقدر خوابم خشن بود همش کشت و کشتار!!!! فکر می کنم مثل این بچه های نوجون که هی بازی های اکشن و خشن میکنن و تو روحیاتشون تاثیر داره، منم از بس با پارتنر نشستم فیلم های تخیلی و بزن بکش و اکشن دیدم همچین خواب های مزخرفی می بینم،یا ممکنه بخاطر شام دیشب باشه که مهمونی خونه خواهر پارتنر بودیم و چون ناهار نخورده بودم شام کلی پلو خوردم و معدم سنگین بود و خواب های عجق وجق دیدم!وقت تمامو الانم کلی خستم....

فردا و سه شنبه امتحان دارم! امتحان فردا رو میشه یه کاریش کرد ولی مال سه شنبه رو ... تاریخ تطبیقی از قبل از چند هزار سال قبل از میلاد مسیح!!! واقعا حال حفظ کردنش نیست... بنظرتون دل مسئولین میاد یه مادر رو بندازن!!!!!خجالت اصلا نمیتونم تمرکز کنم.. اصلا خودمم باورم نمیشه منی که خودمو برا نیم نمره می کشتم الان اگه بهم بگن درس نخون بهت نمره قبولی میدیم ازشون تشکر هم میکنم!!!ساکت

دیروز صبح با بچه های دبستان (اکیپ 4 نفرمون) رفتیم صبانه بیرون ، هوا مه داشت و خیلی باحال بود و ما هم یه جای جدید رفتیم و اصلا نمی دونستیم سرویس دهیشون چطوریه ولی خیلی صبحانه ی خوبی بود خیلی باحال و متنوع و حسابی زدیم به بدن و تقریبا نصفش هم اضافه اومد و قیمتش هم از چند تا جایی که قبلا رفته بودم خیلی بهتر بود!

بچه های گروه کارشناسی مون بعد 7 سال از فارغ التحصیلی یه گروه درست کردن تو تلگرام تازگی ها و ماشالا همه متاهل و بچه دار و خیلی جالبه بعضی ها اونقدر فرق کردن واقعا نمیشه بخاطر آوردشون.... ولی در کل یادداوری خاطرات خوبه. بعضی ها هم چند تا چند تا باهم در ارتباطن و رفت و آمد دارن... یاد اون روزها می افتم که چقدر همیشه عجله داشتم و اصلا تو عکس های دست جمعی بچه ها نیستم.. همیشه اولین نفری که از کلاس می رفت بیرون تا به کارش برسه من بودم...همیشه یه پام دانشگاه بود یه پام سر کار.. غیر از اون خاطرات و شیطنت هایی بچگونه که سر کلاس استادا داشتیم خاطره ی دیگه ای از دوران کارشناسی و بچه ها ندارم...

دیروز یکی از دوستامون برای تولدش که حدودا ده روز دیگه هست من و پارتنر رو هم دعوت کرد و مونده بودم چی بپوشم فعلا دیشب که رفته بودم بیرون یه تونیک حریر خریدم که الان اندازمه ولی اصلا نمی دونم تا ده روز دیگه میشه پوشیدش یا نه!!!! امیدوارم بشه ولی یه جورایی چشمم آب نمیخوره سرعت تغییر ابعدم انگار روز به روز شده و کم کم نفس کشیدن هم داره سخت میشه... دیگه اگه لباس اندازم پیدا نکنم باید قید همچین مهمونی باحالی رو بزنم!دل شکسته حالا دیروزم طبق معمول با پارتنر حرفم شد و اصلا نشد که بهش بگم دعوت شدیم! فکر کن بگه حال ندارم نمیام! میکشمششیطان

منم امسال امتحان ها و پایان نامه و پروسه نی نی دار شدنم بخیر بگذره باید سور بدم!عینک


 

 

اینام برای خالی نبودن عریضه!

 

بچم هزارتا پتو داره اینارم مامانم خریده،یکی من خریدم براش ،یکی دیگم کادو اومده براش،یکی هم کاموایی با قلاب عمه جونش بافته براش...قلب

اینم که اورال_ کادوعه اون یکی هم من خریدم براشبغل...

جاتون خالی خوشمزه بود

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.