دخترک بنفش پاییزی

دیروز،امروز،فردا....

دخترک بنفش پاییزی

دیروز،امروز،فردا....

خدارو شکر...



صبح اولین هفته بهمن ماه بخیر باشه.

از پنجشنبه تو ذهنم بود که هی بیام و بنویسم ولی صبح تا ظهرش به سرعت و شدت مشغول انجام یه سری سفارش های مشتری ها بودم و دیگه هی دلم میخواست بنویسم و هی میگفتم بزار اینم تموم کنم بعد، که دیگه تا آخر وقت کارام طول کشید و تو دلم گفتم اشکال نداره عصر پنجشنبه می نویسم که اونم نشد! پنجشنبه قرار بود که ظهر بعد ساعت کاریم جمع کنم برم شهر دوست و همساده هم بابت یه دیدار کاری و هم اینکه ناهار مهمون پارتنر باشم! ولی نزدیکای ظهر دیدم دختر خالم به گوشیم زنگ می زنه و بعد حال و  احول گفت که برای یه کاری اومدن طرفای ما و حالا که کارشون زود تموم شده و وقت دارن اگه من هستم بیاد و بهم سر بزنه، گفت از وقتی باردار شدی ندیدمت و میخوام ببینم چه شکلی شدی!!!!! با این دختر خالم دوران خوب و باحالی داشتم وقتی که تهران زندگی می کردم خیلی باهم بهمون خوش می گذشت با اینکه 12 سال ازم بزرگتره ولی کلا حس نمی کنی که خیلی فرق داره باهات البته بعد از چند سال یکم بینمون شکراب شد چون در عین باحالی یه سری اخلاقایی هم داره که جلو پارتنر من خوشم نمی اومد و برا همین سعی کردم رفت و آمدم رو باهاش کمتر کنم ، اون زمان هم که من بدنیا اومدم بنا به دلایلی این دختر خالم با مامانم و خونه ما زندگی می کرد و دقیقا یادشه اون وقتا رو و نا گفته نماند که مامانمن هم عاشق این دختر خالمه و مثل دختر خودش دوستش داره و بهش توجه می کنه.بعد من یادم افتاد که چند روز قبل تو تلگرام بهم گفته بود یه عکس از خودت برام بفرست ببینم چه شکلی شدی و من گفتم که عمرا! برا مامانمم نفرستادم و کلا خوشم نمیاددددد! بعد که پشت تلفن گفت بیام ببینمت گفتم آها ای فضوووول فقط میخوای ببینی من چقد چاق و گنده شدم!!!!(آخه با همین دختر خالم اون زمان که داشتم وزن کم می کردم خیلی کل داشتیم  و اینم دقیقا از همون موقع شروع کرد سفت و سخت ورزش کردن و لاغر کردن و انصافا هم خوب لاغر کرد گرچه بعدش مثل من هی وزنش بالا پایین شد و رو همون وزن نموند) گفتم باشه حتما بیا و گفت یه ساعت دیگه حدودا اونجاییم و خداحافظی کردیم! حالا خونه ما میدون جنگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ بود دقیقا   یعنی بخاطر آقای نجار باشی که قول داده بود چهارشنبه میاد و مارو چند ساعت کاشته بود و نیومده بود ما همه وسایل اون اتاق کوجیکه رو ریخته بودیم تو هال پذیرایی در حدی که شب حتی جا نبود رد بشیم بریم رو مبل بشینیم!!!! بعد خونه هم کلی کثیف چون ما آخر هفته ها خونه رو تمیز میکنیم و ناهار هم که نداشتیم و من فقط زنگ زدم پارتنر گفتم دارن میان و اونم جایی برای بازدید رفته بود و گفت که سعی می کنه زودتر بیاد (که البته از همیشه هم دیرتر رسید!!!) دیگه من سریع دوییدم رفتم خونه اول یکم میوه شستم و رو میزها رو دستمال کشیدم و فکر کردم بقیه کارها بمونه پارتنر بیاد)مثل جابجا کردن وسایل و بردنشون دوباره تو اتاق چون سنگین بودن و من نباید چیزی بلند کنم )بعد هی زمان می گذشت و میدیدم خبری نشد از پارتنر کلی هم لباس شسته بودم رو صندلی و شوفاژ و اینور و اونور پخش بودن هی اونارو جابجا کردم و بازم نیومد و دیگه دیدم نمیشه یواش مبل ها رو کشیدم کنار تا بتونم تخت بچه رو که وسط پذیرایی بود ببرم تو اتاقش و با کلی سلام و صلوات که خدا بهم رحم کنه و اتفاقی نیافته تخت رو کشیدم تو اتاق و کلی هم وسایل دیگش که تو هال ریخته بود رو جمع کردم گذاشتم تو اتاق و دستمال کشیدم خونه رو مرتب کردم و تا جایی که میشد آبرومند بشه خونمون آخه کلا من خودم آدم شلخته ای نیستم ولی بخاطر شرایط الانم هیچوقت خونم اونطور که دلم میخواد تر تمیز و مرتب نیست چون 90 درصد کارها رو داره پارتنر انجام میده و اونم به روش خودش و من دیگه چقد سر این بیچاره غر بزنم! می ترسم دیگه همینم انجام نده و در عین حال مامانم و این دختر خالمم مثل خودم رو تمیزی و مرتب بودن خیلی حساسن و همیشه خونشون تر تمیزه برای همینم با اینکه شرایط الانم خاص و قابل درکه ولی دوست نداشتم جلو اون خونمون بهم ریخته باشه چون همیشه بهم میگفت خدارو شکر که تو هم منظم و مرتبی! دیگه رسیدن  و منم چایی دم کرده بودم وشب قبل هم بصورت خیلی اتفاقی هوس پای سیب کرده بودم و موقع رفتن مهونی خونه بابای پارتنر هم برای خونه اونها شیرینی خریدیم و هم پارتنر برا دل من پای سیب خرید و جالبیش هم این بود که این دختر خالم عاشق پای سیب های همین شیرینی فروشی معروف شهر دوست و همسادمونه و همیشه من میخوام برم تهران یا وقتایی که میریم ویلاشون دور همین من براش می خرم و دیشب هم با اینکه نمیدونستم میخواد بیاد برای اولین بار بعد شاید یه سال هوس پای سیب کردم و رفتم خریدم! دیدم با دخترش(هاپوش) اومده! گفتم هعی وای من!!! من یکم وسواس دارم و خب موهای سگ و گربه که می چسبه و پاهاشون که تمیز نیست رو دوست ندارم تو خونه خودم!!!! دیگه دیدم اومده باهاش و اونم یه دور تو راه پله زد و چند تا واق زد و بعد اومد تو خونه و همون لحظه اول رفت بالای تک تک مبل هامون  و خودش رو همه جای فرش ابریشمی مون که تازه یکی دوماهه خریدیمش مالید و من کم مونده بود پس بیافتم! ولی بعدش دیدم چاره ای ندارم و هیچی نگفتم! تازه بماند که وقتی با دختر خاله رفتیم تو اتاق خوابمون پرید رفت بالا تخت و رو لحاف های نازنین من  و پارتنرررررررررررررررررررررکلافه البته که همون اول که دختر خالم ریخت منو دید گفت بخدا همین الان حموم بردمش و تمیزه ولی هرررررررررررررررررررررر چی باشه من دوست نداشتم تو خونه دسته گلم که تا چند وقت دیگم نی نی میخواد بیاد توش حیوون بچرخه گرچه من خودم عاشق هاپوشم و اصلا اولش مال ما بوده و بعد دادیم به دختر خالم(مامان این هاپوعه سگ داداش کوچیکم بوده و 6تا توله میاره که دوتاش رو میده به دختر خالم و بقیه رو می فروشه!) خب یه سری حساسیت هایی من دارم برا خونه خودم که بقول پارتنر وسواس گونه هست ولی برا من نیست.همش فکر میکنم الان توراه پله بوده یا قبلش اگه جیش کرده باشه چی؟ ولی خب نباید اینطور اذیت کنم خودم رو . حالا لحاف هامون رو که در هر صورت میخواستم بدم خشکشویی و مبل ها رو هم دستمال می کشم!

حالا اینها به کنار دختر خالم همون دم در که منو دید گفت تو حامله ای!!!! دروغ میگی! پس شیکمت کو!!!! مارو مسخره کردی!! تو میخوای ماه دیگه بزایی!!!! و اصلا باورش نمیشد که ابعاد من در ماه هشتم در این اندازه باشه! البته که من خیلی چاق شدم واضافه کردم ولی چون کلا درشت و قد بلندم وشیکمم قلنبه جلو نیومده نشون نمیده! الان قیافه ام در حد یه آدمه که اضافه وزن داره نه یه کسی که قراره به زودی نی نی بیاره! و من کلی مشعوف شدم که اون تصوری که از خودم قبل این مرحله داشتم پیش نیومد و ظاهرم خیلی معذب کننده نیست برام چون واقعا با یه شکم قلبنه برام بیرون اومدن از خونه و سر کار اومدن خیلی سخت می شد و خجالت می کشیدم! بعد من خدارو شکر تا این لحظه اصلا اصلا ورم ندارم و چهرم عوض نشده. دختر خالم میگفت که خودش از ماه دو و سه پکیده بود و هم خیلی ورم داشت و هم خیلی چاق شده بود و قیافش هم زشت شده بوده و میگفت تو خیلییییییییییییییییییییی خوبی! خدارو شکر این حرفیه که همه دوستای دور و برم هم بهم گفتن! ممنونم از نی نی درون که اینقدر حواسش به مامانش هست و هواشو داره  و معلومه که مامان خوشگل دوس دارهنیشخندبغل تازه دارم فکر می کنم بعد این دوران اگه خدا بخواد زودی وزنمو کم کنم و چاقال نمونم و اگه بشه برم ورزش خیلی خوب می شه ولی بازم نمیدونم میشه یا نه با مشغله داشتن نی نی  و کار بیرون و خستگی... نمی دونم نمی دونم....هر چی خدا بخواد.... دیگه با دختر خالم حرف زدیم و چایی و میوه و تنقلات خوردیم  و وسایل نی نی رو بهش نشون دادم و یکم در مورد روش ز.ا.ی.م.ا.ن صحبت کردیم که اون میگفت سعی کن طبیعی باشه راحت و کم دردسر تره و این داستاناااااا  این وسطا هم پارتنر اومده بود و گفت خودت تنهایی خونه رو جابجا کردی؟؟؟؟؟تعجب گفتم بله! فکر کن منتظر اومدن تو می موندم!!!! آبروم می رفت! بعد هم که دو ساعت بعد رفتن و هر چی گفتیم ناهار بمونن گفتن صبانه دیر خوردن و میخوان زودتر برن شب تو جاده نمونن  و ما هم بعد رفتنشون سریع ناهار خوردیم و رفتیم بخوابیم،که اونقدر خسته بودیم که گوشی هامونو از آنتن خارج کردیم هر دو و خوابیدیمممممممممممم و من وقتی بیدار شدم که هوا تاریک شده بود! نردیکای ساعت6 عصر بود! نمی دونم چرا در طول شب اصلا نمی تونم راحت بخوابم ولی خواب صبح و خواب عصر برام راحت تر و آرامش بخش تره! دیگه من بیدار شدم و پارتتر همچنان در یک خواب بسیار عمیقی بود که دلمم نمی اومد بیدارش کنم ولی از اونجایی که گفته بود میخواد بره سر کار صداش کردم که البته کاش نمی کردم!!! اونقدر کسل و بد اخلاق بود که نگو! بعد هم خبر رسید که آقای نجار بد قول بدون اینکه باهامون هماهنگ کنه داره بند وبساط رو از شهر دوست و همسایه میاره! منم به پارتنر گفتم این تازه الان میخواد بیاد ما رو کلی هم معطل می کنه و امروزمونو حروم میکنه نه می تونیم بریم سر کار و نه اینکه بریم بیرون به کار و زندگیمون برسیم ! دیگه اون اول گفت بزار بیاد ولی من اصلا دلم نمی خواست تو اون غروب پنجشنبه ای خونه بمونم، برا همین زنگ زد و گفت امروز نیا! بعد هم تا پارتنر بخواد خودشو جمع  و جور کنه و راه بیافته ساعت نزدیک 7 شده بود!! دیگه اون وقت شب من معمولا تعطیل میکنم!!! برا همین هیچکدوم نرفتیم سر کار و فقط یه وسیله که دستمون بود رو بردیم گذاشتیم آفیس من که تو همون حین پیک دیجی کالا زنگ زد که خانوم شما کجایید!! کلی زنگ زدم گوشیتون خاموش بود! البته این عمو دیجیه قرار بود دیروز بسته رو برسونه بهمون که نیومده بود و امروزم میدونستم میاد ولی چون میخواستیم بخوابیم گوشیمو آفلاین کرده بودم! دیگه گفت من دم در خونتونم و گفتم همونجا وایسا ما 5دقیقه دیگه میاییم و دوباره برگشتیم سمت خونه و بسته رو گرفتیم و قرار بود که پارتنر اینبار حساب کنه که دید کارتشو خونه جا گذاشته و من حساب کردم و پارتنر هم رفت بسته رو بزار خونه و کارتشو برداره که بریم خرید! دیگه ماهم رفتیم شهر دوست و همساده خرید و بین راه هم با دوستم صحبت کردم که بریم دنبالش و بریم یه نمایشگاه دست سازه های نمدی بود که آخرین روزای نمایشگاهش بود و با پارتنر اول رفتیم دنبال دوستم و نی نی و با هم رفتیم یه سر نمایشگاه و من می خواستم یه چیزایی هم سفارش بدم که خود اون خانومه نبود و برا همین فقط چند تا چیز کوچولو خریدیم و بعد دوستمو رسوندیم خونشون و قرار گذاشتیم فرداش یعنی جمعه باهم بریم خونشون تو محل خودشون و ناهار دور هم باشیم و بعد هم ما رفتیم خریدای سوپر مارکتی و قصابیمونو کردیم و یه سر رفتیم خونه دایی پارتنر و کادوی فارغ التحصیلیشو که یه تبلت براش خریده بودیمو دادیم بهش و کلی خوشحالش کردیم و بعد هم شام نموندیم و سریعتر میخواستیم برگردیم که برنامه استیج رو ببینیم که اونم یکم دیر رسیدیم بهش و سه چهار نفر اول خونده بودن و بقیش رو دیدم . تازه همون پنجشنبه ای اینترنت خونمون هم قطع شده بود البته بخاطر مشکل خط تلفنمونه که الان چند ماهه هی میریم وصلش می کنیم و فرداش دوباره قطع میشه و من که دیگه با پارتنر گفتم اینبار نمی رم وصلش کنم خسته شدم هر بار دارم میرم و هی این مشکل داره، بی زحمت خودت برو درستش کن !

 پنجشنبه هم شبش خواب خیلی بد و اعصاب خرد کنی دیدم و توخواب خیلی بی قرار بودم. بیدار شدم و پارتنر رو بیدار کردم و گفتم خواب بد دیدم و بغلم کن و اونم بغلم کرد. البته که حدس می زنم چرا این مدت همش دارم از همین خواب های مزخرف می بینم و شاید بعد در یک پست رمز دار نوشتم دلیلش رو! بعد هم یه ساعتی در حال محبت کردن بودیم!!! و بعد که هوا روشن شد یکم خوابیدیم  و ساعت 8 ونیم بود که من بیدار شدم و خونه ای بود که منو فرا می خواند با یه دنیا کارررررررررررررررر خونه... دیدم پارتنر مثل اینکه قصد بیدار شدن نداره و ساعت 9 رفتم بیدارش کردم که پاشو قول دادی کمک کنی یه عالمه کار داریم. دیگه پرده های هال رو در آورد که من بندازم تو ماشین و پنجره های هال و اتاق نی نی رو در اورد و شست و خونه رو جارو کشید ومنم دستمال کشیدم و مرتب کردم و جابجا کردم سینکو برق انداختم و اتاقمون رو مرتب کردم و دستمال کشیدم و از اونطرف هم باید می رفتیم محل همسر دوستم که ناهار اونجا قرار بود با هم باشیم و یکم وسایل برای اونجا جمع کردم و بعد پارتنر دوش گرفت و منم آماده شدم که بریم.

 

راستش دیروز روز خوبتری می تونست باشه... یعنی قرار بود که باشه ولی یه اتفاقی افتاد که البته بخیر گذشت و می تونست خیلی خیلی بدتر از این باشه ولی خدای خوب و مهربونم بهمون رحم کرد و فقط مثل یه تلنگر بود برام.... همسر دوستم تفنگ شکاری داشت و مثل اینکه یکی از تفریحات خودش و پدر و برادرش و بقیه مردهای خانوادشون وقتی می رن اونجا شکار و هدف زدنه، خلاصه که  تفنگش رو آورده بود و با پارتنر مشغول بودن و البته که پارتنر یه ساعت اول فقط تماشاچی بود و خیلی تمایل خاصی هم نشون نمی داد برای هدف زدن. اینا هی بطری و در بطری و از این چیزا گذاشتن تو حیاط و هی زدن و همین حین هم دوستم داشت تو باغچه سبزی می چید برای ناهار و من همش دلم اونجا بود که نکنه بی هوا بخواد از اون سمت رد شه  و اینها حواسشون نباشه تیر بخوره به اون بنده خدا و هر چند ثانیه به دوستم و همسرش یاداوری میکردم حواستون به هم باشه و همسر دوستمم چند بار شوخی کرد که اون خرگوشه رو بزنم نظرت چیه(دوستمو می گفت) یا منی که تو ایون نشسته بودم همش نگران این بودم نکنه این تیری که می زنن به اون لوله کمونه نکنه بخوره به من!!! و اونام میخندیدن می گفتن برو پشت ستون سنگر بگیر و این حرفها تا اینکه چند باری همسر دوستم بهم گفت بیا یه تیر بزن و من گفتم نه عینکم همرام نیست و نمی بینم گفت دوربین داره و چند بار اون گفت و من گفتم نه و یه باز هم پارتنر گفت بیا امتحان کن و بازم گفتم عینک ندارم نمی بینم هدف ها رو گفت که دوربین داره و داشتم خر می شدم که برم یه تیر امتحانی بزنم که اینا دست از سرم بردارن که یهو پارتنر گفت نه ولش کن راستی، آخه لگد میزنه اسلحه و ممکنه اذیت شی منم از خدا خواسته گفتم آره خطرناکه ولش کن و ختم بخیر شد تا اینکه من سرگرم بودم تو ایون دیدم پارتنر چشمش رو گرفته، متوجه شدم داشته تیر اندازی میکرده و اسلحه رو محکم نگرفته بوده و اونم چون وقتی باهاش شلیک میکنی تکون میخوره(همون لگد انداختن اسلحه) محکم دوربینش می خوره تو چشم پارتنر!!!!!! من اول فکر کردم چیز خاصی نیست و نرفتم دنبالش بعد دیدم دستشو رو بر نمی داره و یکی دوبار گفت محکم خورده و بعد دیدم دقیقا بین دو چشمش رو پیشونیش پاره شده و داره خون میاد!!!!!! اصلا باورم نمیشد اومدم دیدم اصلا دور دوربین اسلحه تیز هم نبوده که بخواد ببره !! ببین شدت اون ضربه چقدر بوده که پوست و گوشتش رو شکافته، دیگه همون لحظه قلبم تیر کشید چنان حالم بد شد و اعصابم بهم ریخت و بغض کردم که میخواستم سر پارتنر و که مواظب خودش نبوده و سر همسر دوستمو باهم بکنم از جا! واقعا این اتفاق دیروز حالمو تا آخر شب و تا همین الان گرفت هر چی هم بهش می گفتم باید بریم بخیه بزنی میگفت نه و لجبازی می کرد و از اینکه من ناراحتیمو اینطوری نشون می دادم خوشش نمی اومد. به زووور بعد چند دقیقه براش چسب زخم زدم که اونم بعد 15 دقیقه کند گفت اذیتم میکنه و من اونقدر دل آشوبه داشتم که هر چی دوستم می گفت چیز مهمی نیست و هر چی شوهر دوستم می خواست با شوخی و مسخره بازی جمعش کنه حالم خوب نمی شد که نمی شد!ناراحت. دلمم درد گرفته بود وپسری هم بدجوری بی قراری می کرد تو شیکمم ، اصلا دوست داشتم همون لحظه جمع کنم برگردم یه جای امنی مثل خونم! دیگه تا عصر من 100 بار بغض کردم همش یا خودم می گفتم اگه چیزیش بشه چی اگه ضربه مغزی بشه چی اگه همین شدت ضربه تو تخم چشماش میخورد و کور می شد چی؟ واقعا داشتم دیوونه میشدم و به زووور خودمو جمع و جور کردم. راستش اصلا خودم فکرش رو هم نمی کردم اینقدر حساس باشم و با همچین اتفاقی اینقدرررررررررر بهم بریزم ولی مثل اینکه متاسفانه از چند سال قبل بعد از اون چند تا حادثه تلخی که پشت هم تو زندگیم افتاد، این ترس و اضطراب و ترس از دست دادن بشدت تو ضمیر ناخودآگاه من مونده و ولم هم نکرده و یه  روزی مثل دیروز اینطور نمود پیدا می کنه..... خدایا به بزرگی و رحمت خودت همه خانواده و عزیزانمون رو در پناه خودت صحیح و سالم نگهدار و از ازشون محاقظت کن.. و به من هم قدرت بیشتری بده که اینطور بهم نریزم با کوچکترین اتفاق ها... فکرشم نمی کردم که اینطور داغون بشم حالا می فهمم اگه خدای نکرده کوچکترین اتفاقی برای عزیزانم بیافته من اصلا آدم قوی و محکمی نیستم براشون... و این اصلا اون چیزی نیست که بشه روش حساب کرد.. داشم فکر می کردم اگه تو همه این سالها بجای من که اونطور تصادف کردم و جراحی شدم و پامو چند بار شکوندم و این بلاها زبونم لال بجای من سر پارتنر اومده بود من اصلا نمی تونستم مثل اون تحمل کنم و دق می کردم همون لحظه.... خدایا خودت مواظب عزیزانمون باش....آمین

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.